در این شرایط، شرکتهای بزرگ بینالمللی نیز در رقابت با یکدیگر، اقدام به ایجاد شبکههای اجتماعی و محصولات چندرسانهای متنوعی میکنند تا بتوانند مشتریان بیشتری را به دست بیاورند. اپلیکیشن یا نرمافزارهای کاربردی نظیر توییتر، فیسبوک، اینستاگرام و … در همین راستا خلق شدهاند و بخش قابل توجهی از زندگی روزمره افراد به فعالیت در این شبکههای اجتماعی اختصاص داده میشود. کاربران با گذراندن چند ساعت از زندگی روزمره خود در شبکههای اجتماعی مختلف، با بمباران شنیداری و دیداری مواجه میشوند. هر اتفاق در هر عرصهای میتواند خوراک چندین روزه شبکههای اجتماعی را تأمین کند؛ از سیل ویرانگر در آغاز سال ۱۳۹۸ در شهرهای مختلف ایران گرفته تا اقدام خصمانه ایالات متحده آمریکا مبنی بر قرار دادن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در لیست گروههای تروریستی!
شبکههای اجتماعی مشحون است از اظهارنظرهای مختلف کاربران در خصوص هر کدام از این اتفاقات، اظهارنظرهایی که رگهای از تخصص ندارد و صرفاً واکنشی عاجل و دراماتیک است، اما بهشدت بازخورد میگیرد و بازنشر میشود. در این میان، اندک نظر تخصصی و کارشناسانهای را شاهد هستیم و بیشترِ نخبگان دانشگاهی را در قبال تحلیل وقایع، منفعل مییابیم. اگر چند سال قبل را نیز مرور و دیگر حوادثی که نیاز به تحلیل کارشناسانه داشته است را رصد کنیم، باز هم نخبگان دانشگاهی را در حاشیه میبینیم. اما چرا؟!
میتوان گفت در جامعه کنونی ما، نخبگان دانشگاهی حتی در قیاس با سلبریتیها، بهعنوان یک گروه مرجع فکری تأثیرگذاری کمتری دارند و گرانیگاه گروههای مرجع در جامعه ایران، از عناصر فکری به عناصر شهرت منتقل شده است. نخبگان دانشگاهی در سالیان اخیر، کمتر خوداظهاری کردهاند و جامعه نیز کمتر به سراغ آنها رفته که نتیجه آن نوعی خلأ در جامعه امروز است. این خلأ را از جهات مختلف میتوان مورد مداقه قرار داد و نیک پیداست که پدیدههای اجتماعی تک علتی نیستند و برای هر پدیده میتوان به علل مختلفی استناد کرد. اما عجالتاً میتوان گفت که نخبگان دانشگاهی بنا به دلایل مختلفی از جمله برخوردهای سیاسی و گاهی هزینههایی که به آنها تحمیل شده است، با نوعی سرخوردگی مواجهاند و انگیزه خود برای کنشگری را از دست دادهاند.
عدم حضور جدی نخبگان دانشگاهی در عرصه اجتماعی باعث رونق سایر گروهها بهویژه سلبریتیها شده است. از سوی دیگر، تخصص باید در جامعه متقاضی داشته باشد و جامعه امروز ایران چنین تقاضایی ندارد، چرا که نوعی سطحینگری در جامعه گسترش پیدا کرده است بهنوعی که میتوان گفت جامعه امروز ایران گرفتار نوعی «سواد تصنعی» است. عموم مردم در خصوص هر مسئلهای نظر میدهند و به خردهدادههایی تجهیز هستند که عمدتاً از رسانههای جمعی متنوع سرچشمه میگیرد. در واقع مردم مرتباً به مطالب شبکههای اجتماعی نوک میزنند و همان را نشخوار میکنند.
جامعه امروز ایران بهنوعی تقلید از دانایی نزدیک شده است، داناییای که در واقع الگوی جدیدی از نادانی است. بدین ترتیب عموم مردم بدل به یک ویترین از دانشهای سطحی و تقلیدی، بدون هیچ انبار عمیقی شدهاند. در این شرایط مردم توجهی به تخصص و دانش عمیق ندارند، چرا که تخصص همراه با نوعی پیچیدگی و در نتیجه وصول به آن دشوار است. در این شرایط نخبگان دانشگاهی که برای حفظ استانداردها کار میکنند، مهجور میشوند. این وضعیت باعث پایین آمدن سلیقه عمومی و اُفت معیارها میشود که بهتدریج بهجای نخبگانی که کارشان انتقال معنا و نقد اجتماعی و فرهنگی است، تیپ جدیدی به نام سلبریتیها جایگزین میشوند.
اما سلبریتیها برخلاف نخبگان و روشنفکران، به فکر معناسازی نیستند تا پاسخی عمیق برای مشکلات جامعه بیابند یا تأملی ژرف را در مخاطبان خود برانگیزند. بدین ترتیب، با انتقال مرجعیت از نخبگان به سلبریتیها، رسالت نقد فرهنگی و معنادار کردن زندگی روزمره و انتقال معنا به مردم، به محاق میرود. به همین سبب میتوان گفت که سلبریتیها مولد رفتار و گفتار عامیانه یا به تعبیری «پوپولیسم فرهنگی» در جامعهاند.
چکیدهوار میتوان گفت جامعه ایران در وضعیت «نخبگان غایب» به سر میبرد. غیاب نخبگان در کشورهایی پدیدار میشود که روشنفکرانشان یا در خود فرو میروند و انزوا در پیش میگیرند یا تحت فشار شرایط سیاسی و اجتماعی از موطن خود میگریزند و مهاجرت میکنند. غیبت متخصصان از عرصه اجتماعی، سیاسی و … زمینه را برای حضور و جولان سلبریتیها فراهم میکند.
اما گسست رابطه میان نخبگان دانشگاهی و عموم مردم از زاویه دیگری نیز قابل بررسی است. اندک نخبگان دانشگاهی که در جدال با ناامیدی و سرخوردگی، چشم به آینده دوختهاند و شعله نحیف امید را در دل زنده نگاه داشتهاند و همچنان میگویند و مینویسند، نمیتوانند به دل عموم شهروندان نقب بزنند و با آنان ارتباط برقرار کنند. نهتنها میان قلیل نخبگان دانشگاهی که همچنان فعالند، اجماع نظری در خصوص مسائل مختلف وجود ندارد، بلکه ستیز میان آنان و جدال گفتمانیشان به محیطهای آکادمیک محدود میشود و مادامی هم که به جراید راه پیدا میکند، عموم مردم درکی از آن ندارند.
چکیدهوار میتوان گفت افزایش سطح پیچیدگی علوم- و بهصورت خاص علوم اجتماعی- در دهههای اخیر، موجب شده است تا ساخت نظریاتیِ آنها دیگر برای فرهنگعامه قابل فهم نباشد. این جمله دیگر تنها یک ادعای معرفتشناسانه نیست، بلکه یک هشدار است. شاید به فهم نیامدن ساخت نظریات فیزیک توسط فرهنگعامه نتایج سهمگینی بر سطح رفاه جامعه یا ساخت سیاسی یک کشور نداشته باشد، اما به فهم نیامدن ساخت نظریات علوم اجتماعی توسط عامه مردم بیشک تبعاتی جدی برای ساخت سیاسی- اقتصادی کشور دارد.
آکادمیزه شدن علوم اجتماعی، منجر به واگذاری مسئولیت تحقیق و تفحص در مسائل روشنفکری به اساتید دانشگاه شده است. به این ترتیب، حلقههای روشنفکری از صحنه فضای عمومی جامعه رفتهرفته حذف شدهاند و مخاطب یک پژوهشگر اجتماعی دیگر عامه مردم نیست، بلکه همکارانش در محیط آکادمیک است. قطع ارتباط وادی فرهنگعامه از وادی نظریات علوم اجتماعی نتیجهای جز هرچه بیشتر نحیف شدن درک و آگاهی شهروندان یک جامعه ندارد.
این روند به نوبه خود رفتار سیاسی شهروندان را به سمتی غیرعاقلانه و غیراخلاقی میکشاند. در واقع این خطر در چند سال اخیر از حالتی بالقوه به حالتی بالفعل بدل شده است؛ با تعمیق بیسوادیِ سیاسیِ عمومی، اندک شایعهای در فضای مجازی یا رسانههای خارجی میتواند آشوبهای جبرانناپذیری را رقم بزند، چرا که عموم مردم قدرت تحلیل مسائل را از دست دادهاند و به اندک محرکهای که آنان را خطاب قرار دهد، واکنش نشان میدهند. اما چطور میتوان بر شکاف وادی فرهنگعامه و نخبگان دانشگاهی بهصورت عام و نظریات علوم اجتماعی بهصورت خاص که روزبهروز بیشتر تعمیق میشود، پلی کشید تا این دو با یکدیگر دوباره مرتبط شوند؟ راهحل این مسئله چیست؟
سه راهحل عمده برای ساخت این پل وجود دارد: ۱) تلاش برای تغییر فرهنگ معرفتشناسی حاکم بر علوم اجتماعی مدرن با تأکید بر اهمیت در نظر داشتن عقل سلیم بهعنوان مخاطب پژوهش ۲) روزنامهنگاری علمی ۳) فعال شدن نخبگان دانشگاهی برای پُر کردن شکاف میان عموم شهروندان با فضای آکادمیک. پیگیری راهحل اول بر عهده فلاسفه علوم اجتماعی و روششناسان این علوم است که برای مثال توسط اندیشمندانی چون آمارتیاسن در دهههای اخیر دنبال شده است، اما پیگیری راه حل دوم در دست فعالان اجتماعی- سیاسی یک جامعه است.
با در نظر داشتن مسیری که روششناسی علوم اجتماعی در دهههای اخیر طی کرده است، روزنامهنگاران علمی مسئولیت و سهم مهم و تازهای در دوران معاصر پیدا کردهاند: ساخت یک پل میان فرهنگعامه و نظریات علوم اجتماعیِ تولید شده در دانشگاه. در این معنا، کارِ روزنامهنگار علمی بازنویسی یا خلاصهنویسی یافتهها یا نظریات پژوهشگران علوم اجتماعی برای فرهنگعامه است. این پروژه سالهاست که توسط برخی نشریات غربی و اخیراً در برخی روزنامههای داخلی پیگیری شده است به امید آنکه فرهنگعامه ارتباط حداقلی خود را با آکادمی علوم اجتماعی حفظ کند.
برای مثال نشریه «گاردین» گاهی برخی مقالات پیچیده علوم اجتماعی یا نقد ادبی را با بیانی ساده برای خواننده خودش توضیح میدهد. با این حال، این رویه همچنان آنطور که بایسته است، تبدیل بهنوعی عادت در میان جامعه روزنامهنگاران ایرانی نشده است. اینکه فرهنگعامه ایرانی، اطلاعی از این پژوهشهای آکادمیک نداشته باشد یا حتی انگیزهای برای فهم آنان نداشته باشد، بنا به استاندارد قرن حاضر البته نه پدیده عجیبی است و نه غریب.
آنچه عجیب است، سکون و سکوت آن دسته از افراد قلیلی است که توان فهم پژوهشهای علوم اجتماعی را دارند و در عین حال دلنگران ساخت سیاسی- اجتماعی کشور خود نیز هستند. برای این افراد تکلیفی واضح در دهههای اخیر طرح شده است: نقش یک پل را بازی کنید. به این کار میگویند روزنامهنگاری علمی. این کار قرار است جلوی هر چه بیشتر نحیف شدن سطح درک و تحلیل فرهنگعامه را بگیرد، فرهنگی که روزبهروز در سکوت بیشتر میپوسد. راهحل سوم مستقل از راهحل دوم نیست و نخبگان دانشگاهی نیز میتوانند بهعنوان بخشی از فعالان سیاسی و اجتماعی در مسیر روزنامهنگاری علمی گام بردارند. اما مجزا کردن آنان از آن جهت است که بتوان دقیقتر این گروه را زیر ذرهبین برد، وضعیت کنونیشان را مشاهده کرد و همچنین بر نقش کلیدی آنان تأکید کرد.
در نگاهی گذرا به دانشگاهیانِ امروز ایران میتوان پنج گروه را شناسایی کرد: گروهی از اساتید دانشگاهی در حکم «آریستوکراسی دانشگاه»، زینتالمجالساند و حضوری تشریفاتی در جلسات دارند، گروهی دیگر در حکم «کنتراکتور دانشگاه» با سازمانهای خارج از دانشگاه محشورند و نقش استاد-پیمانکار را ایفا میکنند و مرتباً در حال انعقاد قرارداد برای گزارشهای تحقیقی و… هستند، گروهی دیگر در حکم «پرولتاریای دانشگاه» مشغول فربه کردن رزومه و تولید مقالهاند، گروهی دیگر «منصبگرایان دانشگاه» هستند و با ورود به لینکهای قدرت، مسئولیتهای مدیریتی گوناگونی را کسب میکنند و در نهایت گروهی هم که غریب و قلیلاند، عاشقانه دغدغه علمی و اجتماعی دارند و امور مختلف را به پرسش میکشند و از دانشطلب راهحل برای بهبود شرایط اجتماعی میکنند.
چهار گروه نخست از آن جهت که تنها در محیط دانشگاه حضور دارند و در حال اداره کردن آن هستند و رسالتی جز این برای خود متصور نیستند، دغدغهای هم برای ارتباط با عموم شهروندان و پرسش از امورات انسانی ندارند. نتیجه این وضعیت همان شکاف امروز میان دانشگاه و جامعه دانشگاهی با عموم مردم است که از یک سو شاهد بیسوادی عمومی- علیرغم توهم دانایی- و از دیگر سو، انزوای دانشگاه و فقدان تأثیر اجتماعی آن هستیم.
علی شریعتی در مدت اقامت در پاریس، مقالهای ذیل عنوان «به کجا تکیه کنیم» منتشر کرد. در این مقاله بر شکاف میان نخبگان و عموم مردم انگشت گذاشت و بر لزوم دریافتن آنان تأکید کرد. این مقاله گویی مانیفست او برای نخبگان و البته مسیر خود در زندگی بود. احساس نیاز برای پیوند نخبگان و عموم مردم، نهتنها در روزگار او، بلکه امروز نیز یکی از نیازهای جامعه است. بسیار قلیلاند نخبگان دانشگاهی که بهضرورت ایفای نقش اجتماعی دانشگاه باور داشته باشند و در این مسیر گام بردارند و برای «فرهیخته عام» تولیداتی داشته باشند.
شریعتی تنها یک نمونه است و اینکه تا چه میزان با چارچوب فکری شریعتی همدلی یا عناد داشته باشیم مقصود من نیست، مقصود، روش و منش او برای پُر کردن شکاف میان جامعه دانشگاهی و عموم مردم و احیای حیثیت علمی و اجتماعی دانشگاه است. مادامی که نخبگان دانشگاهی در عرصه عمومی غایب باشند و نتوانند با عموم مردم ارتباط برقرار کنند، این سایر گروهها هستند که نقش جهتدهی به افکار عمومی را بر عهده میگیرند. موجسواری گروههای مختلف بر افکار عمومی در زمانه غیبت نخبگان دانشگاهی، خطرات جبرانناپذیری را به دنبال دارد که شاید ابتذال و نتایج حاصل از آن کمترین آن باشد.
--------------------------------------------------------------------------
* نشریه ایده دانشگاه، دانشگاه فردوسی مشهد
نظر شما